حس مقدس

بیا تا بارانی ترین احساس را بباریم...

حس مقدس

بیا تا بارانی ترین احساس را بباریم...

باران ترین احساس

در مشرق عشق دشت خورشید تویی

در باغ نگاه یاس امید تویی

در بین هزار پونه آن کس که مرا

چون روح نسیم زود فهمید تویی

سلام مهربونم...

تا اون روز سه ماه وقت دارم.شاید یه کم دیر شده باشه اما دلم می خواد تمام حسم رو با همه طراوتش اون روز بهت هدیه کنم.می دونم الان که داری اینجا رو می خونی مقدسترین لحظات رو تو باشکوهترین روز سال سپری می کنی.

منم شروع کردم و می نویسم به امید همون روز...

شاید همه حرفهایی که قراره اینجا بنویسم بارها و بارها تو گوشت زمزمه کرده باشم اما من خودم یه لذت دیگه ای تو خوندن حس می کنم. حتما توام همینطوری.آخه تو همزاد منی!

مهربونم نمی دونی تو لحظه ای که حس می کنم همه بدیها و دلتنگیهای عالم چنگ انداختن تو گلوم و دارن خفه ام می کنن چجوری یاد تو آرومم می کنه.نمی دونم خدا چجوری هر چی هنر داشته تو آفرینش وجود پاک تو به کار گرفته.نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود که خدا اون روز هر چی مهربونی و لطافت بوده تو خلقت تو استفاده کرده.

من بارها و بارها به عینه خود خدا رو تو احساس پاکت حس کردم و ایمانم صد برابر شده.

وقتی می خندی انگار زندگی داره بهم لبخند می زنه.وقتی مرواریدات از چشمات سرازیر می شن انگار همه فرشته ها دارن اشک می ریزن...

دوستت دارم باران ترین احساسم...